امشب وقتی با اتوبوس می آمدم پدری با پسرش، صندلی جلویی من نشسته بودند. به یک جایی که رسیدیم پسر که یک کیف مدرسه ای دستش بود، پیاده شد. قبل از اینکه کامل از اتوبوس پیاده شود پدرش گفت: "کلاهتو سرت کن پسرم". وقتی پیاده شد، از شیشه پنجره دوباره تاکید کرد: "پسرم کلاهتو سرت کن، من ببینم". پسرک که هنوز کیفش را روی شانه هایش نینداخته بود؛ به سختی کیفش را زیر بغلش گرفت و کلاهش را سرش گذاشت. اتوبوس راه افتاد و از جلوی پسرک گذشت ولی لبخندی ملیح روی لبان پدر نشسته بود که شیرینی آن را هر بیننده ای می توانست بچشد.

آیا واقعا تا حالا چقدر از این لبخندها به اطرافیانمان هدیه دادیم؟