آن زمان شاید هنوز هفده ساله نبودم که عزمم را جزم کردم برای ازدواج... اوائل که همه مخالفت می کردند با اطمینان می گفتم: تصمیمم جدی است و خیلی زود ازدواج خواهم کرد. گرچه آن زمان زیاد اهل شوخی نبودم اما اعضای خانواده جسارت به خرج می دادند و با خنده هایی آزاردهنده در جواب اصرارهای من می گفتند: هنوز بچه ای ...! اما آنچه برای من مهم بود؛ تصمیم جدی یی بود که گرفته بودم.

چند مدتی که گذشت: فهمیدم زندگی آن قدرها که من ساده گرفته ام، ساده نیست. هفده ساگی ... هجده سالگی ... نوزده سالگی و... اینها بهترین سالهای عمرم بود که گذشت و هیچ وقت تصمیم جدی یی که گرفته بودم عملی نشد. کم کم باورم شد که بعضی اوقات ما ناچاریم تن به جبرهایی بدهیم که از پیش، برایمان برنامه ریزی شده است. ما باید بهترین سالهای عمرمان را تنها زندگی کنیم تا بعد از مرگ سهراب، نوشداریی شویم برای روح خسته ی همدیگر ... واقعا چه رسم و رسومات مسخره ای!

پی نوشت: متاسفانه بیشتر این رسم و رسومات از ناحیه خانواده دختر است.